مغز در رفته...
یه چیزیه مخصوص مغز خودم...چون واقعا در رفته! :/
گاهی اوقات کارایی میکنم که یه آدم عاقل غیر ممکنه انجامش بده...(مثلا یه بار برای سنجش مقدار تیز بودن تیغ اونو روی ساعد دستم تا وسط بازوم کشیدم و وقتی خون از دستم مثل فواره بیرون زد درک کردم ک خیلی تیزه...! یا یه بار برای از بین بردن ترسم از ارتفاع، رفتم بالای پشت بوم خونه ی مامانبزرگم و از اونجا پریدم پایین و پاهام به شدت ضربه دید...!) حرفایی میزنم که بقیه از گفتنش خجالت میکشن یا بعضی اوقات میترسن...شنیدی میگن حرف راست رو یا باید از بچه بشنوی یا از دیوونه؟ من اون مورد دومشم...ظاهر و باطنم یه جوره...اگه از کسی بدم بیاد تو چشماش نگاه میکنم و با آرامش میگم "ازت بدم میاد"...آره با تمام چیزایی ک دارم یه دیوونم...دیوونه ای که هیچ کسی نمیشناستش...کارایی کردم که جز خودم و خدا احدی خبر نداره...ک اگر خبر داشت من الان اینجا و تو این شهر نبودم...!
شاید خیلی احمقانس ولی من هیچ کسی رو نمیتونم از ته دل دوست داشته باشم...حتی مامان بابامو...مرز دوست داشتن من "خیلی خیلی زیاد" هست...حتی خدارو هم از ته دل دوست ندارم...نمیدونم شاید اصن دلم سر و ته نداره! :/
خلاصه همین دیگه...خیلی بی مقدمه پستو شروع کردم خیلی ناگهانیم میخوام تمومش کنم...اصن این ی پست چرته...فقط خواستم دلیل نام گذاری وبم رو بدونین!
+ من یه دیوونم که دیوونگیشو دوست داره :)
+ افشین خودشو از وب حذف کرد :( نمیدونم چرا....!
+ افشین معذرت میخوام :(
بیوگرافی خوبی بود
نه دختر تو واقعا مغز در رفته ای
آخه چرا تیغ....
میدونی از دیونگیت نبوده از حس کنجکاویت بوده
خدا هم یه قدرت بی پایانه که ما اسمشو گذاشتیم خدا شاید اسمش در حقیقت مثلا یخچاله (نعوذبالله)
میدونی چون خدا از درک من و تو خیلی خیلی خیلی فراتره برا همین از بس سوال دربارش تو ذهنمون میاد که یه وقتایی کاری میشه که از ته قلب هم خدا رو دوست نداشته باشیم (ببین چه خوبم من که همش جمع بستم!!!!)
خدا همون چیزیه که وقتی افتادی تو بدبختی هنوز یه روزنه امید تو دلت هس که یکی میتونه کمکت کنه