روزهــــــــای رفتــــــــه ی ســـــــال را ورق میـــــــــزنم...
چه خاطـــــــراتی که زنــــــده نمیشــــــــوند...
چه روزهـــــــا که دلــــــم میــــــخواست تا ابــــــد تمـــــــام نشــــــوند...
و چه روزهـــــــا که هر ثانیـــــــه اش یکســـــــال زمان میبـــــــرد...
چه فکــــــــرها که آرامـــــــم کرد...
و چه فکـــــــــرها که روحــــــم را ذره ذره فرســـــــود...
چه لبخنــــــدها که بی اختیـــــــار بر لبانــــــم نقـــــــش بست...
و چه اشـــــک ها که بـــــی اراده از چشمانــــــم ســــــــرازیر شد...
چه آدم هــــــا که دلگرمــــــــم کردنــــــــد...
و چه آدم هــــــا که دلـــــــم را شکستنـــــــد..
چه چیــــــزها که فکـــــــــرش را نمیکـــــــردم و شـــــد...
چه چیــــــزها که ذهنـــــــم را پــــــــر کرد و نشـــــد...
چه آدم هــــــا که شناختـــــــم...
و چه آدم هـــــــا که فهمیــــــدم هیچـــــــگاه نمیشناختمشـــــــان...
سهــــــم یک ســـــــال دیگــــــر هم "یـــادش بخیــــر" میشــــــود...
کـــــــاش...
ارمغــــــان روزهـــــــایی که گـــــذشت آرمشــــی باشد از جنـــــس عشــــق و یکـــــدلی...
آرامشـــــی که هیچـــــگاه تمـــــام نشــــــود...
+ ادامه مطلب با بوی گند مهر می آید همی...! :)
امروز داشتم فکر میکردم که چقدر زود بزرگ شدم...! با اینکه شاید خیلی روزا برام دیر گذشت یا اصلا نگذشت اما بازم به عقب که برمیگردم میبینم انگار همین دیروز بود که داشتم برای اولین بار لباس فرم میپوشیدم و میرفتم کلاس اول ابتدایی...انگار همین دیروز بود که توی مدرسه وقتی تمام حروف الفبارو یاد گرفتیم بهمون جایزه دادن و برامون جشن "باسوادی" گرفتن...چقدر ذوق داشتم که بهم میگفتن باسواد...فکر میکردم حالا که میتونم جمله های سردر مغازه هارو بخونم و چندتا عددو از هم کم کنم هیچ کسی دیگه از من باسواد تر نیست...گرفتن کارنامه هام که از بالا تا پایین همه ی نمره هاش بیست بود چقدر کیف داشت...البته ناگفته نماند که از همون اول بچه ی اب زیر کاهی بودم و از انواع روش های تقلب استفاده میکردم...هنوزم روز امتحان ترم فارسی پنجم ابتداییم یادمه...چقدر با دوستام تقلب کردیم...یه بار هم بعد از زنگ املا رفتم دفترمو از کشوی خانوممون برداشتم و غلطامو درست کردم...آخ که چقدر کیف داشت...هنوزم که هنوزه با این همه تقلبی که کردم اون اندازه خر کیف نشدم...چرا...فقط یه بار...اونم همین امسال سر امتحان فیزیک که یه نفر جواب تمام سوال هارو روی برگه نوشت و اون برگه دست به دست توی کلاس چرخید...اون بنده خدا که جوابارو نوشت یکم بدخط بود توی یکی از فرمولا کلمه ی t رو مثل + نوشته بود و بعدش هم یک + دیگه گذاشته بود...که در اصل حساب بوده +t...خلاصه از اونجایی که هیچ کدوممون اون فرمولو نخونده بودیم و توجهی هم به چیزایی که مینوشتیم نمیکردیم، هممون نوشتیم + + ...
خخخخخ...دستمون از روی همین دوتا به اضافه ی پشت سرهم برای خانوم رو شد...آخ که چقدر خندیدیم...
هعی...
چقدر دلم تنگ شده برا دوستام...
بگذریم...
دیشب از ساعت شش تا ده فقط داشتم کتاب جلد میکردم...گردن و کمرم با هم شکست...
اینم چنتا عکس که دارم کم کم برای مهر حاضر میشم...
این کیفم...
اینم کفشای نازنینم...رنگش همون رنگیه که من براش میمیرم :)
فعلا دیگه همینا...پیش به سوی نهایی و کنکــــــــــــور...! -_-
آها راستی...یکم دلتونو آب کنم...اگه گفتین عشق به چی میگن؟؟؟
برو پایین تا با تک تک سلول های بدنت حسش کنی :)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به این میگن یه عشق نــــــــــــــــــــاب...
و من عمه ام را دوست میــــــــدارم ^_^