سلام..
تو این پست خبری از از فوش و بد و بیراه نیست...
این بار میخوام بگم چرا داغونم...چرا ب این روز افتادم...چرا امیدی ب زندگی ندارم...
هه...
حتی نمیدونم از کجا شروع کنم...از سی و دو شیشه کپسولی ک هر روز
در یکیشونو باز میکنم؟
از چ شروع کنم؟
از مادر و پدرم؟ مادر و پدری ک حتی ی بار از خودشون نپرسیدن تنها دخترشون
چرا باید از 17 سالگی زخم معده داشته باشه؟ چرا باید قرص بخوره...
ارث؟ هه!
هیچ ارثی درکار نیست....
من این بلارو خودم سر خودم آوردم...
من چیزایی میخورم که اگه ب ی پهلوون بدی از پا درش میاره...
چرا؟ دیوونم؟
ن ب خدا دیوونه نیستم...درد تنهایی نکشیدی اگه بهم بگی دیوونه...
جون دادن عزیزتو غرق خون تو پنج-شش سالگی ندیدی...
هنوز درد بچه ی هفت ساله رو نمیدونی ک وقتی داره جلوی در خونه با دوستاش
بازی میکنه تو یه لحظه خون ب دلش بشینه...میفهمی؟ بچه ی هفت ساله...
نمیتونم بگم...اومدم دلیل بگم ولی هرچیزی رو نمیشه گفت...
من برا دردام مسکن نمیخوام...من محبت میخوام
ی محبت از جنس مادر....از جنس پدر...ی برادر ک بدونه چ میگم...ی خواهر ک بتونم بهش بگم...
نریز لامصب...چرا از چشمم میای پایین؟ بتمرگ سرجات...صورتمو خیس نکن...
همین تو بودی ک نذاشتی حرف بزنم...هر جا خواستم حرف بزنم تو بغض لعنتی بیخ گلومو گرفتی..
گورتو گم کن از زندگی مــــــــــن....
نمیخوام گریه کنم....
ب خدا نمیخوام گریه کنم....
خنــــــــــنده هــــــــــای منــــــــــو بهــــــــــم پــــــــــس بدیــــــــــن...